حس کردم به بیماری داروی اشتباه داده ام … قبل از اینکه حرفی بزنم امد تو … از روی کیف های ولو شده سه بار پرید و خودش را رساند به اشپزخانه … کیف ها را با لگد پس زدم و دنبالش رفتم … امیلی چسبیده بود به دیوار … فشار بدن ظریفش داشت سیاه قلم سایات نوا را پاره می کرد … نیم رخ شاعر رو به امیلی بود … از ذهنم گذشت معشوقه ی سیات نوا که در شعرها “گزل”صدایش می کند. حتما شبیه امیلی بوده … مادربزرگ این بار واقا فریاد زذ”اگر از پنجره ندیده بودم امدی اینجا باز باید دور شهر راه می افتادم؟” دوقلوها با دهان باز نگاهش می کردند و ارمن چنان خیره شده بود به زن کوتاه که مطمئن بودم الان می زند زیر خنده … برای اینکه حواس ارمن را پرت کنم و حرفی هم زده باشم گفتم “امیلی … چرا نگفتی پنیر و شیر سرد دوست نداری؟ “نگاه همه زفت روی بشقاب و لیوان خالی امیلی .معذب به مادر بزرگ نگاه کردم “بچه ها با هم که باشند” بی توجه رو به امیلی غرید”راه بیفت!” و دخترک مثل خرگوشی که دنبالش کرده باشند از اشپزخانه بیرون دوید … در خانه را بستم و از این طرف پشت دری تور نگاهشان کردم … اخذه ی راه باریکه ی وسط چمن … نزذیک تکه ای از باغچه که گل نمره یی کاشته بودیم … مادر بزرگ ذست بلند کرد و نوه پس گردنی محکمی خورد …
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .